هوای یک روز سرد بود. یک روز کاملاً معمولی. خشایار در حال قدم زدن بود. به فکر هزار چیز بیاهمیّت که هر روز و هر ساعت هزار تاش ممکنه از ذهن من و شما عبور کنه.
لحظهها با یه غم خوشایند سپری میشدن. پاییز همیشه قشنگ بود تو ذهن خشایار، نه به خاطر هوا و رنگهاش، که به خاطر همین دلنگرانیهای کوچیک که میشد لای صدای برگها گم کرد.
ازون دست غروبهای آفتاب رو دوست داشت که انگار خون تو آسمونه. همه چی گداختهاس یه جا تو دور دست. همه چی شبیه یه قصّهی تلخه که داره تموم میشه.
از اون غروبها که تا بهش برسی، مثل قند تو دهنت آب شه و قشنگی باوقار تاریکی لباس بپوشونه به تنت.
فکر غروب و آهنگ قشنگ تو سرش بود و بیخیال قلقلک سرما راه میرفت. تا اینکه یه جایی بین تیزی سرخ افق و کمآوردن حُرم خورشید جلوی خنکای عصر، تو اون لحظه که یه آهنگ به اوج خودش میرسه، خشایار منقلب شد.
یهو بین هزار نفر آدم بیصورت و بیدغدغه، یه جفت چشم قشنگ به دامن دلش چنگ زد...
انگار یه جایی دوردست، اسم خشایار صدا زده شده باشه. مثل اینکه بعد سالها از اغما بیدار شده باشه. مثل اینکه دقیقاً هیجده سال و هشت ماه و چند روز رو خواب بوده باشه و یهو به صدای یه آهنگ آسمانی بیدار شده باشه.
انگار اشعّهی خورشید صورتش رو قلقلک داده باشه و بلیط برنده رو براش سوار فرستادهی مخصوصش خرامان براش فرستاده باشه.
خشایار هنوز نمیدونست چه اتّفاقی داره میافته. بلایی (میشد گفت بلاس؟) داشت به سرش میاومد، قبلاً تجربه نکرده بود. این حس از هر چیزی که ظرف وجودش قبول میکرد بزرگتر و عمیقتر بود.
یه گرمایی بود که نه میسوزوند، نه گرم میکرد. فقط با غرور و سماجت حضور پررنگ خودش رو اعلام میکرد.
خشایار احساس میکرد چیزی درونش بیدار شده. چیزی مثل یک اشعّهی نور از چراغی که مدّتهاست خاموشه داشت از درونش تراوش میکرد. چیزی مثل یه احساس جدید که داشت تازه خودش رو میشناسوند و جا باز میکرد.
چیزی مثل یه پروانهی کوچیک بیسر و صدا که تو دلش داشت پرواز میکرد و خودش رو به در و دیوار دلش میزد.
خشایار حاضر بود قسم بخوره، اون حس ناگهان، اون مرگ لحظهای هرچیزی که براش تا اون لحظه مهم بوده، اون شکاف بین حقیقت و رؤیا، اون بیقراری قشنگ، اون درک جدید، قشنگترین و خالصترین تجربهای بوده که تا اون لحظه داشته.
خشایار تازه داشت میفهمید. خشایار داشت دوباره متولّد میشد...
خشایار و یاسمن تقریباً همسن بودن و اون سال هردوتا باید برای آزمون ورودی دانشگاهها آماده میشدن. البته هردوتا در این مورد خیلی تلاش کردن. مثلاً خشایار مثل هر پسر دیگهای، زحمت زیادی کشید تا بتونه یه دانشگاه آبرومند قبول بشه.
ولی همونطور که مطّلعید، این امر چندان برای دخترها مهم نیست. مثلاً یاسمن درسش رو میخوند، امّا فشار چندانی به خودش نمیآورد و به گفته خودش، دانشگاه ارزش زحمت زیاد رو نداره...
علاوه بر این، اکثر دخترها مثل یاسمن به رقابت سالم و کمک به همنوع و همجنس برای رسیدن به هدف اعتقاد داشتن و ار نظر اونها دانشگاه رفتن خوبه، ولی نه به هر قیمتی و هر وسیلهای.
و خب، به هر حال، با تلاشهای مستمر، هم خشایار و هم یاسمن به رؤیای هر محصّلی دست پیدا کردند. اونا هر دو وارد یه دانشگاه خیلی خفن شدن.
روزهای اوّل و زمان ثبت نام، خشایار تیپهای مختلفی دید که از جاهای مختلف و از فرهنگهای مختلف برای اوّلین بار وارد دانشگاه میشدن.
البتّه این موضوع برای یاسمن هم یه طورایی خیلی محسوس بود.
ولی خب، همون طور که میدونید، همه چیز در طی زمان تغییر میکنه. بعضی چیزای خوب بد میشن، بعضی چیزای بد، به مرور زمان، خوب میشن و همه چیز قاطی میشه میریزه به هم! طوری که آخرش معلوم نمیشه اصلشون چی بوده!
خشایار و یاسمن هم به طور جداگانه بعدها، عوض شدن و تغییر ظاهری و باطنی خیلی از دوستاشون رو دیدن.
البته دانشگاه هنوز شروع نشده بود و خیلی داستانها داشت که برای خشایار و یاسمن تعریف کنه و آبستن حوادثی بود که اون دوتا فکرش رو هم نمیکردن...
(مطالعهی این نوشته به علّت دارا بودن تصاویر خشونتبار و مأیوس کننده برای کودکان و یا مبتلایان به بیماریهای قلبی و دختران ترشیده توصیه نمیشود)
عرضم به خدمتتون که، گفتم یاسمن برای حلّ مشکل پیدا شدن شؤالیه، با یک تیم زبده (که لغتیست عربی، به معنی «کَره») از دمبختهای حرفهای کمک خواست. در ابتدا سرپرست اون تیم، یاسمن رو با زوایای پنهان اثر آرایش مناسب و «برخورد» جذّاب و فوت و فنّ دلبری از نزدیک آشنا کرد. در مرحلهی دوّم، نوبت به «جذب نرم» درحوزهی الکترونیک میرسید که سرپرست دمبختهای حرفهای اون رو برای یاسمن اینگونه تشریح کرد:
«ببین عسیسم، هر دختری در دنیای مجاسی، در راستای یافتن شؤالیهی مورد نظر، باید یک هویت مجاسی داشته باشه که باهاش بتونه جلب احساسات و توجّهات کنه؛ مثلاً باید در سایت بسیار معروف و همهگیر فیکبوس عضو باشه...»
در ادامه برای روشنتر شدن مطلب در مقولهی ارتباط داشتن این حضور مجازی و شؤالیهها، برای یاسمن توضیح داد که:
«عسیسم اگر میخوای پسرا برات سر و دس بشکونن، باید عکس صفحهی اصلیت رو به چند حالت خاص تنظیم کنی؛ اینطوری شانس بیشتری خواهی داشت!»
بعد که دید یاسمن گیج شده، موضوع رو باز کرد:
«مثلاً، برای اینکه شؤالیهها فکر کنن که تو چه چشم هنری و قشنگی داری، باید یه عکس از چشمت بذاری! اینطوری شؤالیهی مذکور جذب چشم میشه و قدم اوّل رو برمیداره؛ و مهم همون قدم اوّله. حتّی اگه بعداً بفهمه که بقیهات چندان چنگی به دل نمیزنه...»
بهعلاوه، سردستهی دمبختهای حرفهای برای یاسمن توضیح داد که چطور گذاشتن عکس به همراه عره، عوره، شمسی کوره و شمبله غوره که همهگی آرایش کرده و ظاهراً در یک مراسم لهو لعب به طور خیلی تصادفی از آنها عکس گرفته شده هم میتونن مؤثّر واقع بشن، از این جهت که نشون میده شما چقدر باحال هستید و در مراسم بسیار خفن لهو و لعب شرکت میکنید و از طرفی آره و اینا...
سردستهی دمبختهای حرفهای همینطور گفت که گذاشتن عکس نینی و شخصیتهای کارتون و گل و بلبل و سنبل به عنوان عکس و خالی گذاشتن یا نوشتن چرت و پرت به عنوان اطّلاعات شخصی، نشون میده که شما چقدر خفن هستید اصلاً براتون مهم نیست که طرف شما رو میشناسه یا نه و اینا؛ ولی باید حواس رو جمع کرد تا امر به خودتون مشتبه نشه و به محض این که ردّ یک شؤالیه رو پیدا کردید، از گذاشتن هر عکس و اطّلاعات، اهم از مربوط و نامربوط، دریغ نکنید.
در ضمن، تجربه ثابت کرده که عضو شدن در و حتّی ساختن صفحات ضدّ پسر؛ علاوه بر «با دست پس زدن»، موجب «با پا پیش کشیدن» میشه و نشون میده که شما چقدر خفن هستید! تازه میتونید با ساختن حسابهای دیگه، برید خودتون حرفهای خودتون رو تأیید کنید که نشون بدید «شما بیشمارید».
یاسمن بعد از شنیدن حرفهای دمبختها مدّتی به فکر فرو رفت... بعد از مدّتی تفکّر، رو کرد به سردستهی دمبختهای حرفهای و گفت:
«ببینم، شماها دمبختهای خیلی حرفهای هستید دیگه، درسته؟»
اونم تأیید کرد.
«بعد اونوقت یعنی استاد یافتن شؤالیه و اینها هستید دیگه؟»
و باز سردستهی دمبختهای حرفهای سر تکون داد.
«پس روشهاتون ردخور نداره دیگه؟»
اونم گفت:
«آره عسیسم این چه حرفیه؟! میدونی تیم ما چقدر در ارائهی این متدها موفّق بوده؟»
بعد یاسمن گفت:
«بعد اونوقت یه سؤالی دارم من... پس چرا شماها هنوز دمبختین؟!»
سردستهی دمبختهای حرفهای یه مدّت خیلی طولانی سکوت کرد، و بعد باز سکوت کرد، و بعد، انگار به یه بنبست فلسفی رسیده باشه؛ سرشو انداخت پاییین...
یاسمن که خیلی ناراحت شده بود، با عصبانیت محل رو ترک کرد؛ ولی با خودش تصمیم گرفت که سعی کنه بعضی از این روشها رو استفاده کنه، بلکه یه وقت به کار اومدن.
البته یاسمن بعدها شنید که گروه دمبختهای حرفهای به علّت دقمرگ شدن برخی اعضاء منحل شده و سردستهی اونها در اثر بیشؤالیه موندن، به زندگی خودش خاتمه داده...
گفتیم خشایار فاز اوّل تحوّلات رو به پایان رسوند و کارش به بخش اخلاقی تحوّل و فاز دوّم رسید. خشایار میدونست بانوان در برابر برخی رفتارها خیلی سریع واکنش نشون میدن و جذب پسرها میشن. مثلاً وقتی پسری تیریپ خسته و دپ برمیداره، بانوان دوست دارن سعی کنن از دنیای سیاه افسردگی نجاتش بدن و شخصاً عاشقش بشن!
از طرفی خشایار شنیده بود که بانوان پسرایی که کارای خارقالعاده و محیّرالعقول انجام میدن رو دوست دارن و جذبشون میشن. یعنی حدّاقل یه سریشون اینطوری هستن...
در ضمن بانوان جذب اتّفاقات و داستانهای مربوط به پسرا هستن، به شرط اینکه تابلو نشه که خالیبندیه.
به علاوه، تجربه ثابت کرده که اگر پسری از خودش تفکّر رومانتیک نشون بده، صرف نظر از هر بدی دیگهای، بسیاری از دخترا سریع در دامش میافتن...
در نتیجه خشایار سعی کرد بخش عظیمی از اینها رو در شخصیت خودش لحاظ کنه...
(مطالعهی این پست به علّت دارا بودن بدآموزی، برای دختران خُردسال توصیه نمیشود)
همونطور که گفتیم، یاسمن مثل بقیهی دخترها، به سنّی رسیده بود که داشت کاسهی صبرش برای اومدن شؤالیه لبریز میشد. مدّتها بود که انتظار اومدن شؤالیه رو میکشید ولی خبری نبود ازش. با خودش فکر کرد شاید یه جای کار میلنگه که شؤالیه سراغش نمیآد! اگر اینطور باشه، یاسمن باید چه کنه؟
پس از مدّتی کلنجار رفتن با خودش، یاسمن تصمیم گرفت که با یه تیم حرفهای از دختران دمبخت مشاوره کنه و ببینه که چه کارای برای تعجیل در ظهوره شؤالیهاش لازمه!
وقتی رفت پیش دار و دستهی دمبختهای حرفهای، سردستهاشون اومد و خیلی سریع به یاسمن خوشآمد گفت. در ادامه شروع کرد برای یاسمن توضیح دادن فعّالیتهای این گروه حرفهای: «ببین عسیسم، ما اینجا یه سری آدم خیلی خبره هستیم که به فریاد دخترای دمبخت میرسیم و سعی میکنیم کاری کنیم که سریعتر به شؤالیهی مدّنظرشون برسن؛ همه جور امکاناتی هم داریم که در طول پروسه، نشونت میدم.» و یاسمن رو به اتاق دیگهای برد که یه عالمه زلم زیمبو و لوازم آرایشی و یه آینهی گنده وسطش داشت.
اونجا، سردستهی دمبختهای حرفهای برای یاسمن بازگو کرد که چطور شؤالیههای جوان و فعّال، به موهای شینیون شده و ناخونای لاک زده و چشمای خطکشی شده و رژلبهای از خط در رفته جذب میشن و سعی کرد طریقهی استفادهی چندتا ازونا و راه و چاهشون رو نشون یاسمن بده.
بعد سردستهی دمبختهای حرفهای برای یاسمن توضیح داد که آرایش کردن تازه قدم اوّل راهه، خیلی چیزای دیگه هست که به شؤالیهها کمک میکنن که راهشونو پیدا کنن!
«عسیسم شما به سودی وارد دانشگاه میشی و باید حواست به شؤالیههای اونجا باشه و حواست باشه که بیراه سراغ دیگران نرن! مثلاً در نظر بگیر من یه شؤالیهام، چطوری اس من درخواست کمک درسی میکنی؟»
بعد یاسمن خیلی عادّی گفت: «من یه درسی دارم، میشه کمک کنید متوجّه بشم؟»
بعد خانم سردستهی دمبختهای حرفهای دو بامبی زد تو سر خودش! گفت «عسیسم اینطوری تو تا ۲۰سال دیگه هم باید تو قصر بابات منتظر شؤالیه بمونی که! البته تقصیر خودت نیست، نگاه کن.»
بعد رو کرد به یاسمن و با عشوه و قر فراوان گفت: «آقای فلانی، میشه یه لحظه تشریف بیاری؟ میتونم کامبیز صدات کنم؟ کامبیزخان میشه در این مورد درسی کمکم کنی؟»
ولی حرف به حرف این جمله رو با هزار عشوه و کرشمه و ناز طوری ادا کرد که موی بر بدن هر جنبدهای راست میشد...
یاسمن که تا امروز دختر سادهای بود و با این چیزا آشنایی نداشت، مبهوت مونده بود...