در افسانهها اومده، که یاسمن قبل از خشایار خیلی اهل دوست و رفیق نبوده. البته بعداً که باهاش آشنا شدیم بهتر بود، ولی هنوزم خیلی جای کار داشت.
یاسمن تو مدرسه و جاهای دیگه، یه همچین حالتی داشت.
یاسمن همیشه شاید تو رؤیا بود؛ اینه که کمتر دوست دور و بر خودش جمع میکرد. البته علّت هم داشت، خانوادهی یاسمن علاوه بر گیجی، خیلی افسانهای بود و داستان زیاد داشت.
تعریف میکردن که مادر بزرگ یاسمن، یعنی سیمین بانو، نوهی خان بوده. سیمین بانو توی یه قلعه زندگی میکرده و هرروز میرفته شکار، ولی آخرش (از عمد یا غیرعمد)، چیزی شکار نمیکرده.
بقیهی داستانم احتمالاً بلدید: قضیهی شاهزادهی خیلی هیکلی با اسب سفید خوشگل و تیپ خفن و اینا...
یاسمن با این چیزا بزرگ شده بود. اونم تو رؤیا همیشه مردی رو میدید که میاد و اونو از بین این همه آدم خیلی «عادی» میبره. برای همین همیشه باور داشت که با بقیه فرق داره. البته فرق هم داشت، هر کسی با بقیه فرق داره؛ ولی خب یاسمن یه طورایی انگار آیندهی خودشو میدید.
گرچه یاسمن هیچ وقت نمیدونست این آقای قدبلند خوش تیپ، قراره اونو از بین این همه آدم «عادی» کجا ببره! و خب البته همه میدونیم که بعداً خیلی دیدش تغییر کرد.
تو دید یاسمن خدا یه پیرمرد ریش سفید بود که روی ابرها داشت چُرت میزد. یاسمن هم هیچوقت قصد نداشت چرت خدا رو پاره کنه. اینه که زیاد کاری به کارش نداشت. فقط هروقت دلش میگرفت، شمع روشن میکرد.
یاسمن وقتای بیکاری رُمانهای آبدوغخیاری میخوند. وقتی میدید این شاهزادههای تو قصّهها، انقدر سریع میرسن به دخترای خانزاده و نجاتشون میدن، حسودیش شد.
اینه که یه روز تصمیم گرفت خدا رو بیدار کنه و باهاش دو کلمه حرف حساب بزنه...