گفتم که یاسمن میخواست خدا رو بیدار کنه. یاسمن شمعها رو فوت کرد و بلند بلند شروع کرد به صدا کردن خدا. انقدر که خدا بیدار شد و اومد ببینه چه خبره.
بعد تا خدا کش و قوس بیاد، یاسمن شروع کرد به گله و شکایت که: «ینی چی؟ چرا شؤالیهی نجیبزاده نمیآد منو نجات بده ببره؟ چرا خوابی شما همش؟»
خدا که اینا رو شنید، اوّل یه کم یاسمن رو نگاه کرد، بعد یهو...
یاسمن یه کم ناراحت شد، بعد منتظر شد تا خندهی خدا بند بیاد. ولی نیومد، خدا دلشو گرفته بود و میخندید همینطوری. تا اینکه بالأخره (همزه گذاشتم که بدونی بالا خر نیست) یاسمن ناراحت شد و شروع کرد به گریه کردن که: «مگه تاحالا چی ازت خواستم؟ چرا حرفمو گوش نمیدی؟ چرا میخندی...؟»
بعد خدا که گریهی یاسمنو دید، خندهاش بند اومد و جدّی شد. بعد رو کرد به یاسمن و گفت: «ساکت شو بینم! واسه چی گریه میکنی؟ مگه من چی ازت خواستم؟ کدوم یکی از کارایی که من ازت خواستم تو انجام دادی که این کارو برات انجام بدم؟»
یاسمن دید خدا پُر بیراه نمیگه؛ اینه که به خدا قول داد اگر شؤالیه سوار بر اسب سفید رو سر وقتش بفرسته، یاسمن هم قول میده که دختر خوبی باشه.
غافل از اینکه خدا براش خواب دیگهای دیده بود...
دوست می دارم داستانت رو !
عباس ادامه بده... منتظرم!
آدم این اسمایلیای سمتِ چپُ می بینه کرمش می لوله که یه کودومُ بزنه ولی هیچکدوم نمی خورن به حس ام.
kheyli bahale