(این پست به علّت داشتن تصاویر خشونتبار برای افراد مبتلا به بیماریهای قلبی و یا کودکان توصیه نمیشود)
خشایار فکر میکرد اگر همینطور ادامه بده، ممکنه کسی بهش رو نکنه و یا تا آخر عمر تنها بمونه، یا با یه نفر آدم زشت عروسی کنه و تا آخر عمر سر کنه.
اینطوری خشایار شماره ۲ که هیچی، آخر هم نمیشد و خیلی براش بد میشد. خشایار دوست داشت دختر شاه دافیون (پریون سابق) رو بگیره، نه یه زن زشت! از طرفی فکر میکرد با این اوضاع، بچّههای زشتی هم پس بندازه که این اصلاً خوب نبود!
خشایار میدونست که نخواهد توانست چنین چیزی رو تحمّل کنه و حتماً زیر فشار مشکلات سر خم خواهد کرد...
در نهایت خشایار تصمیم گرفت روی خودش کار کنه و از خودش شخصیتی بسازه که هیچ خانوم خوشگلی یارای نه گفتن به اون رو نداشته باشه.
در نتیجه خشایار از اون روز به تکاپو افتاد تا تصمیمش رو عملی کنه...
بررسیِ کامل،حتا اتفاقاتی که تو ناخودآگاهمون میفته و دلیلهایی منطقی. عالیه این سری داستان و طرزِ نوشتنت و ایده ای که شروعش کردی.