داستان یاسیار

داستان یاسیار

داستان یاسیار

داستان یاسیار

۱۲ - ...

هوای یک روز سرد بود. یک روز کاملاً معمولی. خشایار در حال قدم زدن بود. به فکر هزار چیز بی‌اهمیّت که هر روز و هر ساعت هزار تاش ممکنه از ذهن من و شما عبور کنه.

لحظه‌ها با یه غم خوشایند سپری می‌شدن. پاییز همیشه قشنگ بود تو ذهن خشایار، نه به خاطر هوا و رنگ‌هاش، که به خاطر همین دل‌نگرانی‌های کوچیک که می‌شد لای صدای برگ‌ها گم کرد.



ازون دست غروب‌های آفتاب رو دوست داشت که انگار خون تو آسمونه. همه چی گداخته‌اس یه جا تو دور دست. همه چی شبیه یه قصّه‌ی تلخه که داره تموم می‌شه.

از اون غروب‌ها که تا بهش برسی، مثل قند تو دهنت آب شه و قشنگی باوقار تاریکی لباس بپوشونه به تنت.



فکر غروب و آهنگ قشنگ تو سرش بود و بی‌خیال قلقلک سرما راه می‌رفت. تا این‌که یه جایی بین تیزی سرخ افق و کم‌آوردن حُرم خورشید جلوی خنکای عصر، تو اون لحظه که یه آهنگ به اوج خودش می‌رسه، خشایار منقلب شد.

یهو بین هزار نفر آدم بی‌صورت و بی‌دغدغه، یه جفت چشم قشنگ به دامن دلش چنگ زد...



انگار یه جایی دوردست، اسم خشایار صدا زده شده باشه. مثل این‌که بعد سال‌ها از اغما بیدار شده باشه. مثل این‌که دقیقاً هیجده سال و هشت ماه و چند روز رو خواب بوده باشه و یهو به صدای یه آهنگ آسمانی بیدار شده باشه.

انگار اشعّه‌ی خورشید صورتش رو قلقلک داده باشه و بلیط برنده رو براش سوار فرستاده‌ی مخصوصش خرامان براش فرستاده باشه.

خشایار هنوز نمی‌دونست چه اتّفاقی داره می‌افته. بلایی (می‌شد گفت بلاس؟) داشت به سرش می‌اومد، قبلاً تجربه نکرده بود. این حس از هر چیزی که ظرف وجودش قبول می‌کرد بزرگ‌تر و عمیق‌تر بود.

یه گرمایی بود که نه می‌سوزوند، نه گرم می‌کرد. فقط با غرور و سماجت حضور پررنگ خودش رو اعلام می‌کرد.



خشایار احساس می‌کرد چیزی درونش بیدار شده. چیزی مثل یک اشعّه‌ی نور از چراغی که مدّت‌هاست خاموشه داشت از درونش تراوش می‌کرد. چیزی مثل یه احساس جدید که داشت تازه خودش رو می‌شناسوند و جا باز می‌کرد.

چیزی مثل یه پروانه‌ی کوچیک بی‌سر و صدا که تو دلش داشت پرواز می‌کرد و خودش رو به در و دیوار دلش می‌زد.



خشایار حاضر بود قسم بخوره، اون حس ناگهان، اون مرگ لحظه‌ای هرچیزی که براش تا اون لحظه مهم بوده، اون شکاف بین حقیقت و رؤیا، اون بی‌قراری قشنگ، اون درک جدید، قشنگ‌ترین و خالص‌ترین تجربه‌ای بوده که تا اون لحظه داشته.

خشایار تازه داشت می‌فهمید. خشایار داشت دوباره متولّد می‌شد...