داستان یاسیار

داستان یاسیار

داستان یاسیار

داستان یاسیار

۵- درخواست یاسمن

گفتم که یاسمن می‌خواست خدا رو بیدار کنه. یاسمن شمع‌ها رو فوت کرد و بلند بلند شروع کرد به صدا کردن خدا. انقدر که خدا بیدار شد و اومد ببینه چه خبره.


بعد تا خدا کش و قوس بیاد، یاسمن شروع کرد به گله و شکایت که: «ینی چی؟ چرا شؤالیه‌ی نجیب‌زاده نمی‌آد منو نجات بده ببره؟ چرا خوابی شما همش؟»

خدا که اینا رو شنید، اوّل یه کم یاسمن رو نگاه کرد، بعد یهو...


یاسمن یه کم ناراحت شد، بعد منتظر شد تا خنده‌ی خدا بند بیاد. ولی نیومد، خدا دلشو گرفته بود و می‌خندید همین‌طوری. تا این‌که بالأخره (همزه گذاشتم که بدونی بالا خر نیست) یاسمن ناراحت شد و شروع کرد به گریه کردن که: «مگه تاحالا چی ازت خواستم؟ چرا حرفمو گوش نمی‌دی؟ چرا می‌خندی...؟»



بعد خدا که گریه‌ی یاسمنو دید، خنده‌اش بند اومد و جدّی شد. بعد رو کرد به یاسمن و گفت: «ساکت شو بینم! واسه چی گریه می‌کنی؟ مگه من چی ازت خواستم؟ کدوم یکی از کارایی که من ازت خواستم تو انجام دادی که این کارو برات انجام بدم؟»



یاسمن دید خدا پُر بی‌راه نمی‌گه؛ اینه که به خدا قول داد اگر شؤالیه سوار بر اسب سفید رو سر وقتش بفرسته، یاسمن هم قول می‌ده که دختر خوبی باشه.



غافل از این‌که خدا براش خواب دیگه‌ای دیده بود...


۴- خشایار و شک

تا این‌جا گفتم که صورت مسأله‌ی «بوس» داشت بغرنج‌تر می‌شد برای خشایار؛ از این جهت که نگاهش تا اون زمان به بوس، و جلوتر از اون، به «دوست داشتن» که منجر به بوس می‌شه فرق داشت.

خشایار هیچ‌وقت به دوست داشتن شدید، یا همون عشق اعتقاد نداشت. ریشه‌ی امر شاید در این بوده باشه که خشایار از کودکی بچّه‌ی باحالی نبوده. از طرفی شخصیتش طوری بود که دوست داشت شماره‌ی یک باشه همیشه‌؛ شاید چون شماره‌ی دو یعنی اسم رمز پی‌پی.

برای همین، یه حسّ سرخوردگی (با سرماخوردگی فرق داره) داشت همیشه. ینی دوس داشت اوّل بشه، ولی یا دوّم می‌شد، یا هیچم. اینه خشایار وقتی بزرگ‌تر شد و باحال‌تر شد، آدم خشنی شد. ینی نه خشنِ خشن، ولی خب در مقابل توهین و رد شدن از طرف اجتماع، خیلی عصبانی می‌شد؛ چون روزای طرد شدنش گذشته بودن!



خب البته خشایار دیگه برای خودش داشت مردی می‌شد، ولی می‌ترسید. خشایار فکر می‌کرد که شاید کسی دوس نداشته باشه بوسش کنه؛ البته به روی خودش هم نمی‌آورد، ولی این مسأله براش سؤال بود همیشه. اینه که وقتی صحنه‌ی بوس رو دید، رفت تو فکر... ینی می‌شد یه خانوم خیلی خوشگل و اینا به خشایار رو کنه؟ می‌شه خشایار اوّل بشه؟



خشایار هنوز شک داشت...


۳- یاسمن عهد قدیم

در افسانه‌ها اومده، که یاسمن قبل از خشایار خیلی اهل دوست و رفیق نبوده. البته بعداً که باهاش آشنا شدیم بهتر بود، ولی هنوزم خیلی جای کار داشت.

یاسمن تو مدرسه و جاهای دیگه، یه همچین حالتی داشت.



یاسمن همیشه شاید تو رؤیا بود؛ اینه که کم‌تر دوست دور و بر خودش جمع می‌کرد. البته علّت هم داشت، خانواده‌ی یاسمن علاوه بر گیجی، خیلی افسانه‌ای بود و داستان زیاد داشت.

تعریف می‌کردن که مادر بزرگ یاسمن، یعنی سیمین بانو، نوه‌ی خان بوده. سیمین بانو توی یه قلعه زندگی می‌کرده و هرروز می‌رفته شکار، ولی آخرش (از عمد یا غیرعمد)، چیزی شکار نمی‌کرده.




بقیه‌ی داستانم احتمالاً بلدید: قضیه‌ی شاهزاده‌ی خیلی هیکلی با اسب سفید خوشگل و تیپ خفن و اینا...

یاسمن با این چیزا بزرگ شده بود. اونم تو رؤیا همیشه مردی رو می‌دید که میاد و اونو از بین این همه آدم خیلی «عادی» می‌بره. برای همین همیشه باور داشت که با بقیه فرق داره. البته فرق هم داشت، هر کسی با بقیه فرق داره؛ ولی خب یاسمن یه طورایی انگار آینده‌ی خودشو می‌دید.

گرچه یاسمن هیچ وقت نمی‌دونست این آقای قدبلند خوش تیپ، قراره اونو از بین این همه آدم «عادی» کجا ببره! و خب البته همه می‌دونیم که بعداً خیلی دیدش تغییر کرد.

تو دید یاسمن خدا یه پیرمرد ریش سفید بود که روی ابرها داشت چُرت می‌زد. یاسمن هم هیچ‌وقت قصد نداشت چرت خدا رو پاره کنه. اینه که زیاد کاری به کارش نداشت. فقط هروقت دلش می‌گرفت، شمع روشن می‌کرد.



یاسمن وقتای بیکاری رُمان‌های آب‌دوغ‌خیاری می‌خوند. وقتی می‌دید این شاه‌زاده‌های تو قصّه‌ها، انقدر سریع می‌رسن به دخترای خان‌زاده و نجاتشون می‌دن، حسودیش شد.

اینه که یه روز تصمیم گرفت خدا رو بیدار کنه و باهاش دو کلمه حرف حساب بزنه...

۲- خشایار و بوس

خب، عرض کردیم خشایار توی تلویزیون دید که دونفر (یه خانوم و یه آقا) دارن همو بوس می‌کنن. این البته خیلی طبیعی بود. شاید تا بعد از این که نسبتاً بزرگ شده بود؛ یعنی بعد از آخرین باری که باباش بابت دیدن این بوسا (که خیلی وقتا تصادفی رؤیت می‌شدن) دعواش نکرده بود؛ همیشه عادی از کنارش می‌گذشت؛ البته با یه علامت سؤال کوچولو.

فرق اون بوس با بقیه‌ی بوسا چی بود؟ خب؛ فرقش این بود که علامت سؤاله داشت بزرگ می‌شد.



می‌دونید؟ آخه خشایار تا اون موقع به این بوسا یه طور دیگه نگاه می‌کرد. خشایار فکر می‌کرد اگر چشمت رو ببندی، هرکس دیگه‌ای می‌تونست اون طرف تصوّر بشه؛ می‌تونست یه خانوم خیلی خوش‌گل باشه، یا حتّی...



خلاصه شاید اون موقع براش جا نیفتاده بود که علّت بوس کردن، کسیه که اون طرف ماجراس، نه خود «بوس».

این بار امّا کمی بیشتر فکر کرد، فکر کرد اگر خودش قرار بود کسی رو بوس کنه، چه کسی رو انتخاب می‌کنه؟ این آدم باید چطوری باشه؟

سؤال داشت یواش یواش بزرگ می‌شد. هرچی بیشتر فکر می‌کرد، صورت مسأله از «بوس» گسترده‌تر می‌شد...

۱- ابتدا

سلام.

خیلی بی‌مقدّمه؛ این آقا که مشاهده می‌کنید خشایاره.


خشایار

خشایار پسر خیلی خوبیه. یعنی من خیلی خوب میشناسمش. البته اون هم منو خیلی خوب میشناسه. خشایار یه پسر باهوشه که تو یه خانواده‌ی خیلی گیج متولّد شده. از چه جهت گیج؟ حالا ان‌شاءلله خدمتتون می‌گم.

امّا ایشون.


یاسمن


ایشون یاسمن خانوم هستن. یاسمن رو مدّتیه که می‌شناسم. یعنی از وقتی با خشایار آشنا شد. یاسمن هم تو یه خانواده‌ی گیج به دنیا اومده. از چه جهت گیج؟ اونم می‌گم؛

امّا موضوع این نیست. یعنی اصلاً این نیست. این که این دو نفر خیلی تصادفی، توی یه روز ابری، توی یه جمعیت آدم، دست هم‌دیگه رو گرفتن رو هم می‌گم. چی شد که هم رو پیدا کردن؟ اونم عرض می‌کنم.

امّا موضوع اینم نیست. موضوع چیه؟ خب...

بذارید برگردیم به خیلی وقت قبل. وقتی اوّلین بار خشایار توی تلویزیون دید که دونفر هم رو بوس کردن.

خشایار و بوس در تلویزیون


[این داستان، ادامه دارد]