خشایار تصمیم گرفته بود که به خودش رسیدگی کنه و از خودش شخصیتی بسازه که توسّط بانوان مورد قبول باشه و اونها رو به سمت خودش جذب کنه. اوّلین فاز انجام این پروژه، کسب مؤلّفههای باحالی مرسوم اون دوران بود و اوّلین چیزی که در این مورد به ذهن مبادرت میکرد، بدنسازی بود که اندامی درخور و گولاخ رو تضمین میکرد.
البته این مورد دربارهی خشایار زیاد جوابگو نبود؛ خشایار نه حال اینکارا رو داشت، نه از نظر جسمی خیلی آماده بود.
امّا مؤلّفهی دوّم از نظر خشایار تبحّر در یه زمینهی خاص بود. خشایار با توجّه به سلیقهی موسیقایی خاصّی که داشت، سعی کرد با یکی از آلات موسیقی معروف شروع کنه که با روحیهی خشنش سازگار باشه.
امّا این ساز توسّط افراد بسیاری قبل از خشایار خز شده بود!
از طرفی نواختن این ساز برای خشایار خیلی سخت بود و ممکن بود دیر به نتیجه برسه و بازم قبل از اینکه ساز رو یاد بگیره، پیر شده باشه؛
ولی چارهای نبود، برای مقبولیت نزد نسوان، این تنها راه بود.
مؤلّفهی سوّم از نظر خشایار انتخاب البسهی مارکدار و خارجی و زدن تیپهای خفن بود، که به نظر زیاد سخت نمیاومد.
بعد از پایان تقریبی این فاز، خشایار رفت سراغ فاز بعدی...
(این پست به علّت داشتن تصاویر خشونتبار برای افراد مبتلا به بیماریهای قلبی و یا کودکان توصیه نمیشود)
خشایار فکر میکرد اگر همینطور ادامه بده، ممکنه کسی بهش رو نکنه و یا تا آخر عمر تنها بمونه، یا با یه نفر آدم زشت عروسی کنه و تا آخر عمر سر کنه.
اینطوری خشایار شماره ۲ که هیچی، آخر هم نمیشد و خیلی براش بد میشد. خشایار دوست داشت دختر شاه دافیون (پریون سابق) رو بگیره، نه یه زن زشت! از طرفی فکر میکرد با این اوضاع، بچّههای زشتی هم پس بندازه که این اصلاً خوب نبود!
خشایار میدونست که نخواهد توانست چنین چیزی رو تحمّل کنه و حتماً زیر فشار مشکلات سر خم خواهد کرد...
در نهایت خشایار تصمیم گرفت روی خودش کار کنه و از خودش شخصیتی بسازه که هیچ خانوم خوشگلی یارای نه گفتن به اون رو نداشته باشه.
در نتیجه خشایار از اون روز به تکاپو افتاد تا تصمیمش رو عملی کنه...
گفتم که یاسمن میخواست خدا رو بیدار کنه. یاسمن شمعها رو فوت کرد و بلند بلند شروع کرد به صدا کردن خدا. انقدر که خدا بیدار شد و اومد ببینه چه خبره.
بعد تا خدا کش و قوس بیاد، یاسمن شروع کرد به گله و شکایت که: «ینی چی؟ چرا شؤالیهی نجیبزاده نمیآد منو نجات بده ببره؟ چرا خوابی شما همش؟»
خدا که اینا رو شنید، اوّل یه کم یاسمن رو نگاه کرد، بعد یهو...
یاسمن یه کم ناراحت شد، بعد منتظر شد تا خندهی خدا بند بیاد. ولی نیومد، خدا دلشو گرفته بود و میخندید همینطوری. تا اینکه بالأخره (همزه گذاشتم که بدونی بالا خر نیست) یاسمن ناراحت شد و شروع کرد به گریه کردن که: «مگه تاحالا چی ازت خواستم؟ چرا حرفمو گوش نمیدی؟ چرا میخندی...؟»
بعد خدا که گریهی یاسمنو دید، خندهاش بند اومد و جدّی شد. بعد رو کرد به یاسمن و گفت: «ساکت شو بینم! واسه چی گریه میکنی؟ مگه من چی ازت خواستم؟ کدوم یکی از کارایی که من ازت خواستم تو انجام دادی که این کارو برات انجام بدم؟»
یاسمن دید خدا پُر بیراه نمیگه؛ اینه که به خدا قول داد اگر شؤالیه سوار بر اسب سفید رو سر وقتش بفرسته، یاسمن هم قول میده که دختر خوبی باشه.
غافل از اینکه خدا براش خواب دیگهای دیده بود...
تا اینجا گفتم که صورت مسألهی «بوس» داشت بغرنجتر میشد برای خشایار؛ از این جهت که نگاهش تا اون زمان به بوس، و جلوتر از اون، به «دوست داشتن» که منجر به بوس میشه فرق داشت.
خشایار هیچوقت به دوست داشتن شدید، یا همون عشق اعتقاد نداشت. ریشهی امر شاید در این بوده باشه که خشایار از کودکی بچّهی باحالی نبوده. از طرفی شخصیتش طوری بود که دوست داشت شمارهی یک باشه همیشه؛ شاید چون شمارهی دو یعنی اسم رمز پیپی.
برای همین، یه حسّ سرخوردگی (با سرماخوردگی فرق داره) داشت همیشه. ینی دوس داشت اوّل بشه، ولی یا دوّم میشد، یا هیچم. اینه خشایار وقتی بزرگتر شد و باحالتر شد، آدم خشنی شد. ینی نه خشنِ خشن، ولی خب در مقابل توهین و رد شدن از طرف اجتماع، خیلی عصبانی میشد؛ چون روزای طرد شدنش گذشته بودن!
خب البته خشایار دیگه برای خودش داشت مردی میشد، ولی میترسید. خشایار فکر میکرد که شاید کسی دوس نداشته باشه بوسش کنه؛ البته به روی خودش هم نمیآورد، ولی این مسأله براش سؤال بود همیشه. اینه که وقتی صحنهی بوس رو دید، رفت تو فکر... ینی میشد یه خانوم خیلی خوشگل و اینا به خشایار رو کنه؟ میشه خشایار اوّل بشه؟
خشایار هنوز شک داشت...
در افسانهها اومده، که یاسمن قبل از خشایار خیلی اهل دوست و رفیق نبوده. البته بعداً که باهاش آشنا شدیم بهتر بود، ولی هنوزم خیلی جای کار داشت.
یاسمن تو مدرسه و جاهای دیگه، یه همچین حالتی داشت.
یاسمن همیشه شاید تو رؤیا بود؛ اینه که کمتر دوست دور و بر خودش جمع میکرد. البته علّت هم داشت، خانوادهی یاسمن علاوه بر گیجی، خیلی افسانهای بود و داستان زیاد داشت.
تعریف میکردن که مادر بزرگ یاسمن، یعنی سیمین بانو، نوهی خان بوده. سیمین بانو توی یه قلعه زندگی میکرده و هرروز میرفته شکار، ولی آخرش (از عمد یا غیرعمد)، چیزی شکار نمیکرده.
بقیهی داستانم احتمالاً بلدید: قضیهی شاهزادهی خیلی هیکلی با اسب سفید خوشگل و تیپ خفن و اینا...
یاسمن با این چیزا بزرگ شده بود. اونم تو رؤیا همیشه مردی رو میدید که میاد و اونو از بین این همه آدم خیلی «عادی» میبره. برای همین همیشه باور داشت که با بقیه فرق داره. البته فرق هم داشت، هر کسی با بقیه فرق داره؛ ولی خب یاسمن یه طورایی انگار آیندهی خودشو میدید.
گرچه یاسمن هیچ وقت نمیدونست این آقای قدبلند خوش تیپ، قراره اونو از بین این همه آدم «عادی» کجا ببره! و خب البته همه میدونیم که بعداً خیلی دیدش تغییر کرد.
تو دید یاسمن خدا یه پیرمرد ریش سفید بود که روی ابرها داشت چُرت میزد. یاسمن هم هیچوقت قصد نداشت چرت خدا رو پاره کنه. اینه که زیاد کاری به کارش نداشت. فقط هروقت دلش میگرفت، شمع روشن میکرد.
یاسمن وقتای بیکاری رُمانهای آبدوغخیاری میخوند. وقتی میدید این شاهزادههای تو قصّهها، انقدر سریع میرسن به دخترای خانزاده و نجاتشون میدن، حسودیش شد.
اینه که یه روز تصمیم گرفت خدا رو بیدار کنه و باهاش دو کلمه حرف حساب بزنه...